برهان‌ صديقين‌ ملاصدرا و نقد آراء كانت‌ و هيوم‌ در براهين‌ اثبات‌ باريتعالي‌ (2)


 

نويسنده:حميد رضا آيت‌ اللهي‌




 

نقدهاي‌ براهين‌ اثبات‌ وجود خداوند
 

در تاريخ‌ فلسفه‌ غرب‌ براهين‌ بسياري‌ در اثبات‌ وجود خداوند عرضه‌ شده‌ است‌. كانت‌ اين‌ براهين‌ را در سه‌ دسته‌ براهين‌ وجودي‌، براهين‌ جهانشناختی و براهين‌ اتقان‌ صنع‌ دسته بندي‌ كرده‌ است‌. و براي‌ اينكه‌ جهت يابي‌ انسان‌ به‌ خداوند را از طريق‌ اخلاق‌ و بر مبناي‌ ايمان‌ نشان‌ دهد و ناتواني‌ عقل‌ نظري‌ را در رسيدن‌ به‌ خداوند مورد توجه‌ قرار دهد، سعي‌ کرده است‌ انتقادهاي‌ جدي‌ به‌ انواع‌ براهين‌ که قبل از او در اثبات‌ وجود خداوند, اقامه شده است وارد نمايد. اين‌ انتقادها بهمراه‌ انتقادهاي‌ هيوم‌ در سنت‌ فلسفي‌ غرب‌، انتقادهاي‌ سيستماتيك‌ و بنيادي‌ براي‌ هر نوع‌ برهان‌ اثبات‌ وجود خداوند گرديده‌ است‌ و هر نوع‌ برهان‌ اثبات‌ وجود خداوند مي‌بايد در گذر از اين مسير صحت‌ خود را به‌ اثبات‌ برساند. اين‌ انتقادها تقريباً در هر دوره‌ پس‌ از كانت‌ در قالبهاي‌ متفاوت‌ محلی برای حمله‌ ملحدين‌ بوده‌ است‌. از آنجا كه‌ در اين‌ نوشتار‌ بحث‌ بر سر ارزيابي‌ فلسفي‌ و وارد بودن‌ اين‌ انتقادها به‌ براهين‌ ما قبل‌ كانت‌ نيست‌ (كه‌ خود كتابي‌ جداگانه‌ مي‌طلبد) لذا، براهين‌ عمده‌ ما قبل‌ كانت‌ به اجمال مطرح‌ شده‌، و نقدهاي‌ كانت‌ و هيوم‌ به‌ اين براهين‌ ارائه‌ مي‌شود تا ضمن‌ آشنايي‌ با ديدگاههاي‌ نقد‌ فلسفه‌ غرب‌ به‌ براهين‌ اثبات‌ وجود خداوند بي‌ تأثير بودن‌ اين‌ انتقادها بر برهان‌ صديقين‌ و سنت‌ فلسفي‌ پيشين‌ ارائه‌ شود.
از آنجا كه‌ قالب‌ برهان‌ صديقين‌ به‌ براهين‌ وجودي‌ و جهانشناختي‌ نزديكتر است‌ لذا به اجمال‌ به مهمترين‌ شاكله‌ اين‌ دو برهان‌ و نقدهاي‌ كانت‌ و هيوم‌ بر آنها پرداخته‌ مي‌شود.

اولين‌ استدلال‌ وجودي‌ آنسلم‌([8])
 

1. خداوند بنا به‌ تعريف‌، وجودي‌ است‌ كه‌ هيچ‌ چيز بزرگتر از او نتواند به‌ تصور درآيد. (اين‌ تعريف‌ را هم‌ معتقدين‌ و هم‌ غير معتقدين‌ به‌ خدا می پذيرند.)
2. چيزي‌ كه‌ فقط‌ در ذهن‌ وجود دارد يك‌ چيز است‌ و چيزي‌ كه‌ هم‌ در ذهن‌ و هم‌ در خارج‌ از ذهن‌ وجود دارد چيز ديگري‌ است‌ (مثلاً يك‌ نقاشي‌ كه‌ فقط‌ در ذهن‌ نقاش‌ است‌ با چيزي‌ كه‌ هم‌ در ذهن‌ او و هم‌ روي‌ بوم‌ نقاشي‌ وجود دارد مغايرت‌ دارد).
3. چيزي‌ كه‌ هم‌ در ذهن‌ و هم‌ در خارج‌ ذهن‌ وجود داشته‌ باشد بزرگتر از چيزي‌ است‌ كه‌ فقط‌ در ذهن‌ وجود دارد.
4. بنابرين‌ خدا بايد هم‌ در ذهن‌ و هم‌ در خارج‌ ذهن‌ (يعني‌ در جهان‌ واقع‌) وجود داشته‌ باشد، زيرا اگر چنين‌ نباشد، چون مي‌توانيم‌ چيزي‌ را كه‌ چنين‌ باشد تصور كنيم‌، پس آن چيز بزرگتر از او خواهد بود. اما خدا بر اساس‌ تعريف‌ (كه‌ هم‌ معتقدين‌ و هم‌ غير معتقدين‌ به‌ خدا آنرا قبول‌ دارند) بزرگترين‌ وجود قابل‌ تصور است‌. بنابرين‌ خدا بايد وجود داشته‌ باشد.

صورت‌ دوم‌ استدلال‌ وجودي‌ آنسلم‌([9])
 

1. منطقاً ضروري‌ است‌ كه‌ هر چه‌ براي‌ مفهوم‌ موجود واجب‌، ضرورت‌ دارد مورد تصديق‌ قرار گيرد.
2. وجود واقعي‌ منطقاً براي‌ مفهوم‌ موجود واجب‌، ضرورت‌ دارد.
3. بنابرين‌، منطقاً ضروري‌ است‌ اذعان‌ كنيم‌ موجود واجب‌، وجود دارد.
همين‌ برهان‌ در قالبي‌ منفي‌ اينگونه‌ بيان‌ مي‌شود:
1. منطقاً غير ممكن‌ است‌ كه‌ آنچه‌ براي‌ مفهوم‌ موجود واجب‌، ضروري‌ است‌ مورد انكار قرار گيرد (زيرا گفتن‌ اينكه‌ آنچه‌ ضروري‌ است‌ ضروري‌ نيست‌، متضمن‌ تناقض‌ خواهد بود).
2. وجود واقعي‌ منطقاً براي‌ مفهوم‌ موجود واجب‌، ضروري‌ است‌.
3. بنابرين منطقاً غير ممكن‌ است‌ كه‌ وجود واقعي‌ موجود واجب‌، مورد انكار قرار گيرد.

صورت‌ اول‌ برهان‌ وجودي‌ دكارت‌[10]
 

1. آنچه‌ كه‌ ما بنحو روشن‌ و متمايز درباره‌ چيزي‌ درك‌ مي‌كنيم‌ حقيقت‌ دارد (روشني‌ و تمايز ضمانتي‌ بر اين‌ است‌ كه‌ هيچ‌ خطايي‌ در آنها نيست‌).
2. ما بنحو روشن‌ و متمايز ادراك‌ مي‌كنيم‌ كه‌ مفهوم‌ موجود مطلقاً كامل‌، استلزام‌ وجود آن‌ موجود را دارد:
الف‌) زيرا تصور موجود مطلقاً كامل‌ بدين‌ عنوان‌ كه‌ فاقد چيزي‌ است‌، غير ممكن‌ است‌.
ب‌) اما اگر موجودي‌ مطلقاً كامل‌، وجود نداشته‌ باشد، پس‌ فاقد وجود خواهد بود.
ج‌) بنابرين‌ روشن‌ است‌ كه‌ مفهوم‌ موجود مطلقاً كامل‌، مستلزم‌ وجود آن است‌.
3. بنابرين‌، اين‌ مطلب‌ كه‌ موجود مطلقاً كامل‌ نمي‌تواند فاقد وجود باشد صحت‌ دارد (يعني‌ بايد وجود داشته‌ باشد).

صورت‌ دوم‌ برهان‌ وجودي‌ دكارت‌ [11]
 

1. منطقاً ضروري‌ است‌ كه‌ براي‌ يك‌ مفهوم‌ هرچه‌ را که براي‌ طبيعت‌ (تعريف‌) آن‌ ذاتي‌ است‌ تصديق‌ كنيم‌ (مثلاً، يك‌ مثلث‌ بايد سه‌ ضلع‌ داشته‌ باشد).
2. وجودبخش‌ منطقاً ضروري‌ مفهوم‌ واجب‌ الوجود است‌ (در غير اينصورت‌ نمي‌توانست‌ بعنوان‌ واجب‌ الوجود تعريف‌ شود).
3. بنابرين، منطقاً اذعان‌ به‌ اينكه‌ يك‌ واجب‌ الوجود، موجود است‌، ضروري‌ است‌. به‌ بياني‌ خلاصه‌، اگر خداوند بنابه‌ تعريف‌ نتواند ناموجود باشد، پس‌ بايد وجود داشته‌ باشد. زيرا اگر غير ممكن‌ باشد موجودي‌ را كه‌ نمي‌تواند ناموجود باشد بدين‌ عنوان‌ تصور كرد كه‌ ناموجود است‌، پس‌ ضروري‌ است‌ كه‌ چنين‌ وجودي‌ را بعنوان‌ موجود تصور كرد.

ايراد هيوم‌ به‌ برهان‌ وجودي‌ [12]
 

1. هيچ‌ چيز عقلاً قابل‌ اثبات‌ نيست‌ مگر آنكه‌ عكس‌ آن‌ متضمّن‌ تناقض‌ باشد (زيرا اگر جا براي‌ احتمالات‌ و امكانهاي‌ ديگر باقي‌ باشد پس‌ اين‌ چيز ضرورتاً حقيقت‌ ندارد).
2. هر چيزي‌ كه‌ بطور متمايز قابل‌ تصور باشد متضمن‌ تناقض‌ نيست‌ (اگر متناقض‌ باشد بطور متمايز قابل‌ تصور نيست‌ و اگر غير ممكن‌ است‌، نمي‌تواند امكان‌ يابد).
3. هر چه‌ را موجود تصور مي‌كنيم‌، مي‌توانيم‌ به‌ عنوان‌ غير موجود هم‌ تصور كنيم‌ (وجود يا لاوجود اشياء نمي‌تواند ذهناً حذف‌ گردد).
4. بنابرين‌، هيچ‌ موجودي‌ كه‌ لاوجودش‌ متضمّن‌ تناقض‌ باشد وجود ندارد.
5. در نتيجه‌، هيچ‌ موجودي‌ كه‌ وجودش‌ عقلاً قابل‌ اثبات‌ باشد وجود ندارد.

ايرادهاي‌ كانت‌ به‌ برهان‌ وجودي‌ [13]
 

1. او با اينكه‌ ما هيچ‌ مفهوم‌ مثبتي‌ از واجب‌ الوجود نداريم‌، مخالف‌ است‌. خداوند بدينصورت‌ تعريف‌ شده‌ است‌: «چيزي‌ كه‌ نمي‌تواند نباشد».
2. به علاوه‌ ضرورت‌ براي‌ وجود، كاربرد ندارد، بلكه‌ فقط‌ در قضايا استفاده‌ مي‌شود. ضرورت‌، قيدي‌ منطقي‌ است نه‌ وجودي‌‌. هيچ‌ قضيه‌ وجوداً ضروري‌ وجود ندارد. هرچه‌ با تجربه‌ (كه‌ تنها طريق‌ معرفت‌ به‌ اشياء موجود است‌) به‌ لباس‌ شناخت‌ درآيد مي‌تواند بگونه‌اي‌ ديگر نيز باشد.
3. هرچه‌ منطقاً امكان‌ داشته‌ باشد، ضرورت‌ ندارد كه‌ وجوداً هم‌ ممكن‌ باشد. ممكن‌ است‌ هيچ‌ تناقض‌ منطقي‌ در وجود ضروري‌ نباشد اما امكان‌ دارد چنين‌ وجودي‌ عملاً غيرممكن‌ باشد.
4. اگر هم‌ مفهوم‌ وهم‌ وجود واجب‌ الوجود را رد كنيم‌، دچار هيچ‌ تناقضی‌ نشده‌ايم‌. درست‌ همانطور كه‌ در انكار هم‌ مثلث‌ و هم‌ سه‌ زاويه‌اش‌ هيچ‌ تناقضي‌ وجود ندارد. تناقض‌ در نتيجه‌ انكار فقط‌ يكي‌ بدون‌ ديگري‌ است‌.
5. وجود يك‌ محمول‌ نيست‌؛ مثل‌‌ كمال‌ يا صفتي‌ كه‌ بتواند درباره‌ موضوعي‌ يا چيزي‌ مورد تصديق‌ قرار گيرد. وجود، كمالي‌ درباره‌ ماهيتي‌ نيست‌ بلكه‌ وضعيتي‌ از آن‌ كمال‌ است‌.

مهمترين‌ و رايجترين‌ صورت‌ برهان‌ جهانشناختي([14])
 

برهان‌ جهانشناختي‌ لايب‌ نيتس‌
 

1. كل‌ جهان‌ (مورد مشاهده‌) در حال‌ تغيير است‌.
2. هرچه‌ تغيير كند فاقد دليلي‌ في‌ نفسه‌ براي‌ وجود خودش‌ است‌.
3. برای وجود هر چيزی علتي‌ كافي‌ وجود دارد يا در خودآن چيز‌ يا ورای آن.
4. بنابرين‌، بايد علتي‌ وراي‌ اين‌ جهان‌ براي‌ توجيه‌ وجود آن‌، وجود داشته‌ باشد.
5. اين علّت يا علّت کافی خويش است يا علّتی ورايش‌ دارد.
6. تسلسل بي‌ نهايتي‌ از علل‌ كافي‌ نمي‌تواند وجود داشته‌ باشد (زيرا ناتواني‌ از رسيدن‌ به‌ يك‌ تبيين‌، خود يك‌ تبيين‌ نيست‌. ولي‌ بالاخره‌ بايد يك ‌علت وجود داشته‌ باشد).
7. بنابرين‌، بايد يک علت‌ اولی براي‌ جهان‌ وجود داشته‌ باشد؛ علت‌ اولی ای كه‌ هيچ‌ دليلي‌ ورايش‌ ندارد و خود دليل‌ كافي‌ خويش‌ است‌. (يعني‌ علت‌ كافي‌ در خودش‌ است‌ و ورايش‌ نيست‌).

ايرادهاي‌ هيوم‌ به‌ برهان‌ جهانشناختی ([15])
 

1. از معلولهاي‌ متناهي‌، علتي‌ متناهي‌ نتيجه‌ مي‌شود. علت‌ لازم‌ است‌ با معلول‌ سنخيت‌ داشته‌ باشد. چون‌ معلول‌ (جهان‌) متناهي‌ است‌، انسان‌ لازم‌ است‌ فقط‌ علتي‌ را كه‌ تناسب‌ كافي‌ با معلول‌ دارد در نظر بگيرد تا تبييني‌ براي‌ معلول‌ باشد، پس‌ در بهترين‌ شرايط‌، چيزي‌ كه‌ از برهان‌ جهانشناختي‌ نتيجه‌ مي‌شود خدايي‌ متناهي‌ است‌.
2. هيچ‌ قضيه‌اي‌ درباره‌ وجود، نمي‌تواند منطقاً ضروري‌ باشد. هميشه‌ متضاد هر قضيه‌اي‌ كه‌ درباره‌ تجربه‌ گفته‌ شود منطقاً امكان‌ دارد. اما اگر منطقاً چنين‌ امكاني‌ باشد كه‌ هر چه‌ با تجربه‌ معلوم‌ مي‌گردد بتواند بگونه‌اي‌ ديگر نيز باشد، در آنصورت‌ عقلاً گريزناپذير نيست‌ به‌ همانگونه‌اي‌ باشد كه‌ هست‌. نتيجه‌ مي‌شود كه‌ هيچ‌ چيزي‌ كه‌ مبتني‌ بر تجربه‌ است‌ منطقاً قابل‌ اثبات‌ نيست‌.
3. كلمات‌ «واجب‌ الوجود» معناي‌ سازگاري‌ ندارد. هميشه‌ تصور هر چيزي‌ حتي‌ خدا، به‌ عنوان‌ ناموجود ممكن‌ است‌. هر چه‌ كه‌ امكان‌ عدم‌ وجودش‌ باشد لزومي‌ به‌ وجود آن‌ نيست‌؛ بدين‌ معنا كه‌، اگر عدم‌ چيزي‌ ممكن‌ باشد، وجودش‌ ضروري‌ نخواهد بود. پس‌، معني‌ ندارد از چيزي‌ بعنوان‌ موجود منطقاً ضروري‌ سخن‌ بگوييم‌.
4. اگر «واجب‌ الوجود» فقط‌ به‌ معناي‌ «نابود نشدني» باشد، در آنصورت‌ ممكن‌ است‌ عالم‌ خود واجب‌ الوجود باشد. اگر جهان‌ نتواند به‌ معناي‌ نابود نشدني‌ واجب‌ الوجود باشد پس‌ خدا نيز نمي‌تواند نابود نشدني‌ باشد. بنابرين‌، يا جهان‌ واجب‌ الوجود است‌ يا خدا نابود نشدني‌ نيست‌.
5. زنجيره‌ بينهايت‌ امكان‌ دارد، زنجيره‌ ازلي‌ علتي‌ ندارد زيرا علت‌ مستلزم‌ تقدم‌ زماني‌ است‌. اما هيچ‌ چيز نمي‌تواند در زمان‌، مقدم‌ بر زنجيره‌ ازلي‌ باشد، بنابرين‌، زنجيره‌ ازلي‌ امكان‌ دارد.
6. جهان‌ بعنوان‌ يك‌ كل‌، نيازي‌ به‌ علت‌ ندارد، فقط‌ اجزاء چنين‌ هستند. جهان‌ بعنوان‌ يك‌ كل‌ طالب‌ علتي‌ نيست‌، فقط‌ اجزاء نيازمند علت‌ هستند. اصل‌ علت‌ كافي‌، فقط‌ در مورد اجزاء دروني‌ عالم‌ كاربرد دارد نه‌ درباره‌ عالم‌ بعنوان‌ يك‌ كل‌. اجزاء ممكن‌ هستند و كل‌ واجب‌ است‌.
7. براهين‌ خداشناختی‌ فقط‌ آنهايي‌ را كه‌ علاقه مند به‌ مطلق‌ انديشي‌ هستند قانع‌ مي‌كند. فقط‌ آنهايي‌ كه‌ «سري‌ متافيزيكي‌» دارند با براهين‌ خداشناختي‌ قانع‌ مي‌شوند. اغلب‌ مردم‌ آنقدر عملي‌ فكر مي‌كنند كه‌ با اينگونه‌ تعقل‌ مطلق‌ وارد ميدان‌ نشوند. حتي‌ براهيني‌ كه‌ آغازشان‌ در تجربه‌ است‌ بزودي‌ انسان‌ را در آسمان‌ كم عمق‌ عالم‌ نظري‌ محض‌ و متقاعد نكردني‌ غوطه‌ور مي‌گرداند.

ايرادهاي‌ كانت‌ به‌ برهان‌ جهانشناختي‌ [16]
 

1. برهان‌ جهانشناختي‌ مبتني‌ بر برهان‌ نامعتبر وجودي‌ است‌. برای كسب‌ نتيجه‌ مطلقاً ضروري‌، برهان‌ جهانشناختي,‌ محدوده‌ تجربه‌ را كه‌ با آن‌ آغاز شده‌ بود و مفهوم‌ عاريتی واجب‌ الوجود را رها مي‌سازد. بدون‌ اين‌ پرش‌ از ماتأخر به‌ ماتقدم‌، برهان‌ جهانشناختي‌ نمي‌تواند وظيفه‌ خويش‌ را به‌ انجام‌ رساند. پرش‌ ضروري‌ است‌ ولي‌ اعتباري‌ ندارد. هيچ‌ راهي‌ وجود ندارد تا بتوان‌ نشان‌ داد كه‌ به‌ نتيجه‌ واجب‌ الوجود رسيدن‌ (چيزي‌ كه‌ منطقاً نمي‌تواند باشد) منطقاً ضروري‌ است‌، مگر آنكه‌ انسان‌ تجربه‌ را رها ساخته‌ و به‌ محدوده‌ عالم‌ نظري‌ محض‌ قدم‌ گذارد.
2. عبارات‌ وجودي‌ ضروري‌ نيستند. نتيجه‌ برهان‌ جهانشناختي‌ ناظر به‌ اين‌ است‌ كه‌ اين‌ نتيجه‌ عبارتي‌ ضروري‌ است‌. اما ضرورت‌ يكي‌ از خصوصيات‌ فكر است‌ نه‌ وجود. فقط‌ قضايا ضروري‌ هستند، نه‌ اشياء يا موجودات‌. تنها ضرورتي‌ كه‌ واقعاً هست‌ در قلمرو منطقي‌ قرار دارد نه‌ وجودي.
3. يك‌ علت‌ نومني‌ (مربوط‌ به‌ عالم‌ وجودي‌ خارجي‌) نمي‌تواند از معلولي‌ فنومني‌ (مربوط‌ به‌ عالم‌ ذهن‌) نتيجه‌ شود. برهان‌ جهانشناختي‌ بطور غير مجاز فرض‌ مي‌گيرد كه‌ انسان‌ مي‌تواند از يك‌ معلول‌ واقع‌ در محدوده‌ پديدار (فنومني‌)، گذر كرده‌ و علتي‌ واقع‌ در محدوده‌ واقعيت‌ (نومني‌) را نتيجه‌ گيرد. شي‌ء در نظر من‌ همان‌ شي‌ء في‌ نفسه‌ نيست‌. هيچكس‌ نمي‌داند واقعيت‌ چيست‌ (جز آنكه‌ چيزي‌ است‌ كه‌ هست‌). علت‌ فقط‌ مقوله‌اي‌ از ذهن‌ است‌ كه‌ بر واقعيت‌ تحميل‌ شده‌ است‌ نه‌ چيزي‌ كه‌ تشكيل‌ دهنده‌ واقعيت‌ است‌. هر ضرورتي‌ كه‌ ارتباط‌ علي‌ دارد ساخته ذهن‌ است‌ و در واقعيت‌ يافت‌ نمي‌شود.
4. آنچه‌ منطقاً ضروري‌ باشد وجوداً نيز ضروري‌ نخواهد بود. در پی انتقاد پيشين, ايراد ديگري‌ رخ‌ مي‌نمايد و آن‌ اينكه‌ آنچه‌ عقلاً گريز ناپذير باشد، ضرورتاً واقعي‌ نخواهد بود. ممكن‌ است‌ ضرروت‌ داشته‌ باشد درباره‌ چيزي‌ بدين‌ عنوان‌ كه‌ بگونه‌اي‌ خاص‌ است‌، بينديشيم‌ در حالي كه‌ بالفعل‌ آنگونه‌ نباشد. پس‌ حتي‌ موجود منطقاً ضروري‌، معلوم‌ نيست‌ بالضروره‌ موجود باشد.
5. براهين جهانشناختي‌ به‌ تناقضهاي‌ متافيزيكي‌ منجر خواهد شد. اگر كسي‌ فرض‌ كند كه‌ مقولات‌ فاهمه‌ در مورد واقعيت‌ نيز ساري‌ است‌ و از آن‌ استدلالی جهانشناختي‌ كند، در اينصورت‌ گرفتار تناقضهايي‌ مانند اين‌ تناقض‌ خواهد شد كه‌: بايد هم‌ علت‌ اولي‌ موجود باشد و هم‌ نمي‌تواند علتي‌ وجود داشته‌ باشد (كه‌ هر دوي‌ آنها منطقاً از اصل‌ علت‌ كافي‌ ناشي‌ مي‌شوند).
6. مفهوم‌ «واجب‌ الوجود» به‌ خودي‌ خود روشن‌ و واضح‌ نيست‌. روشن‌ نيست‌ معني‌ «واجب‌ الوجود» عملاً و بالفعل‌ چيست‌؟ مفهوم‌ خودش‌ را واضح نمي‌سازد. ولي‌ واجب‌ الوجود بعنوان‌ چيزي‌ كه‌ هيچ‌ شرطي‌ از هر نوع‌ براي‌ وجودش‌ ندارد، به‌ تصور درآمده‌ است‌. در نتيجه‌ تنها طريقي‌ كه‌ چنين‌ كلمه‌اي‌ مي‌تواند داراي‌ معني‌ باشد تعريفی است که از آن‌ در برهان‌ خداشناسانه‌ شده است‌ كه‌ باعث‌ حذف‌ و زوال‌ آن‌ می شود.
7. تسلسل‌ بينهايت‌، منطقاً امكان‌ دارد. هيچ‌ تناقضي‌ در مفهوم‌ تسلسل‌ بينهايت‌ از علتها‌ وجود ندارد. در واقع,‌ اصل‌ علت‌ كافي‌ اقتضاي‌ چنين‌ چيزي‌ را دارد, زيرا اين‌ اصل‌ مي‌گويد هر چيز بايد دليلي‌ داشته‌ باشد. اگر چنين‌ باشد هيچ‌ دليلي‌ وجود ندارد كه‌ ما وقتي‌ به‌ علتي‌ مفروض‌ در زنجيره‌ علتها‌ مي‌رسيم‌ از پرسش‌ از دليل‌ باز ايستيم‌. در واقع‌، عقل‌ ايجاب‌ مي‌كند كه‌ پرسش‌ از دليل‌ را تا بينهايت‌ ادامه‌ دهيم‌. (يقيناً، عقل‌ همچنين‌ ايجاب‌ مي‌كند كه‌ ما يک علت‌ اولی‌ را كه‌ مبناي‌ همه‌ علتهاي‌ ديگر باشد بيابيم‌. ولي‌ اين‌ دقيقاً تناقضي‌ است‌ كه‌ انسان‌ وقتي‌ كه‌ عقل‌ را وراي‌ مفاهيم‌ به‌ واقعيت‌ سريان‌ مي‌دهد دچار آن‌ مي‌گردد.) تا آنجا كه‌ به‌ امكان‌ منطقي‌ مربوط‌ است‌، تسلسل‌ بينهايت‌ امكان‌ دارد.

پي نوشت ها :
 

8. تلخيص‌ استدلالهاي‌ آنسلم‌ و دكارت‌ و ايرادات‌ كانت‌ و هيوم‌ از كتاب‌ زير آمده‌ است‌:
گيسلر، نومن‌، فلسفه‌ دين,‌ ترجمه‌ حميد رضا آيت‌ اللهي‌، حكمت‌، تهران‌، 1375، ص‌ 187
9. همان‌، ص‌ 189.
10. همان‌، ص‌ 195.
11. همان‌، ص‌ 194.
12. همان‌، ص‌ 204 و 205.
13. همان‌، ص‌ 205 - 206.
14. همان‌، ص‌ 253.
15. همان‌، ص‌ 255 - 275.
16. همان‌، ص‌ 257 - 259.

منبع: www.mullasadra.org